رمان پارمین فصل 14
سکانسی از سریال درست از آب در نمی آمد و مجبور شده بود چندین و چند بار دیالوگهایش را تکرار کند. حس می کرد مغزش در حال انفجار است. کلید را در قفل در چرخاند و وارد حیاط شد. ماشین سیاوش در پارکینگ نبود. نفس راحتی کشید. با اتفاقی که دیروز صبح افتاده بود ترجیح می داد کمتر جلوی سیاوش آفتابی شود.
در خانه را باز کرد. پانیذ با دیدنش داد زد.
- عمه پارمین اومدش
کیفش را روی مبل گذاشت. شهره از آشپزخانه بیرون آمد...............
- سلام
- سلام عروس خانم ، بیا ببین این خوبه ؟
همراه شهره به آشپزخانه رفت. کیکی روی میز بود.
- من و کوکب درستش کردیم ... چطوره ؟
عطر خوش کیک در فضای آشپزخانه پیچیده بود.
- بوش که خیلی خوبه ، قیافه اش هم عالیه
کوکب هم وارد آشپزخانه شد.
- اومدی عزیزم ... زود برو دوش بگیر تا سیاوش نیومده
به آن دو نگاه کرد و با تردید گفت :
- امشب خبریه ؟
شهره در قابلمه را برداشت.
- آره عزیزم ... تولد سیاوشه
کوکب دستش را گرفت و او را به سمت در آشپزخانه برد.
- برو سریع آماده شو ، شهره لباسهات و رو تختت گذاشته
کیفش را برداشت و به اتاق رفت. تاپ سفید و دامن لی کوتاهی روی تخت افتاده بود. دامن را برداشت و جلوی کمرش گرفت. بلندی آن تا بالای زانویش می رسید. خندید و آن را روی تخت انداخت. وارد حمام شد ، شیر آب سرد را باز کرد و زیر دوش رفت. لحظه ی اول دچار لرز شد ولی کمی بعد بی حسی شیرینی وجودش را در بر گرفت.
موهایش را خشک می کرد که شهره داخل اتاق آمد.
- آماده ای؟
بعد با تعجب به لباسهای او خیره شد.
- چرا اونهایی که برات گذاشته بودم و نپوشیدی ؟
برس را روی میز گذاشت و رو به روی شهره ایستاد.
- با اینها راحت ترم شهره جون
شهره اخمهایش را در هم کشید.
- یعنی چی با اینها راحت تری ... تو دیگه شوهر داری نباید عین دختر بچه ها بلوز و شلوار بپوشی
- آخه این خیلی کوتاهه ... یکی از دامن های خودم و می پوشم ... خوبه ؟
شهره با غیظ به سمت در رفت.
- همونی که برات خریدیم و بپوش ... چونه هم نزن
شهره در را بست. با حرص روی تخت نشست و دامن و تاپ را گوشه ی اتاق پرت کرد.
ده دقیقه همان طور روی تخت نشسته بود. با بی میلی از جایش بلند شد ، لباس ها را برداشت و پوشید.
موهایش را روی شانه اش ریخت تا کمی از یقه ی باز آن را بپوشاند. کمی هم برق لب زد. صندل های سفیدش را پایش کرد و پایین رفت.
همه آماده نشسته بودند. کمی بعد زری هم کیک را آورد و روی میز گذاشت. شهره با لذت به او نگاه می کرد ، از اینکه حرفش را به کرسی نشانده بود راضی به نظر می رسید. اما حال پارمین خوب نبود. دوست نداشت سیاوش خیال کند که به خاطر او خودش را به این ریخت در آورده است.
صدای ماشین سیاوش آمد و چند لحظه بعد در حال باشد. همه به جز او بلند شدند و به استقبال سیاوش رفتند. شهره صدایش کرد. چشمهایش را چرخاند و با حرص از جایش بلند شد. تا زمانی که جلوی در رسید سیاوش خیره نگاهش می کرد. آهسته گفت :
- سلام ... تولدت مبارک
سیاوش محو او شده بود و جوابی نداد. پانیذ خندید. کوکب لبش را گاز گرفت و به شهره اشاره کرد. شهره ریز خندید و دستش را جلوی صورت سیاوش تکان داد.
- سیاوش ، حواست کجاست مادر
سیاوش که لبخند آنها را دید تازه متوجه جریان شد. سرش را پایین انداخت و با لحنی شوخ گفت :
- داشتم فکر می کردم این خانم محترم و قبلا کجا دیدم ... فکر کنم تو یه فیلم هالیوودی دیدمش
گونه هایش از شرم گلگون شد. انتظار نداشت جلوی همه به لباسش اشاره کند. کوکب با خنده گفت :
- بهتره بریم سراغ کیک که داره خامه اش آب می شه
پانیذ نگاهی به پارمین کرد.
- اونی که داره آب می شه خواهر منه عمه
به پانیذ چشم غره ای رفت و دندانهایش را روی هم فشار داد.
سیاوش رو به روی کیک نشست و به او اشاره کرد.
- بیا اینجا بشین
کوکب دستش را گرفت و او را به سمت سیاوش برد. پانیذ دوربین را برداشت.
- اینجا رو نگاه کنید
سیاوش دستش را دور کمر او حلقه کرد.
- یکم بخند
لبخند مصنوعی به لب آورد. پانیذ عکس را گرفت و با ذوق کنارش نشست.
- خوب کیک و بخوریم دیگه
شهره به شمع اشاره کرد.
- نه باید اول شمع و فوت کنه
پانیذ بی حوصله گفت :
- خوب فوتش کن دیگه ... دلم آب شد
سیاوش به پارمین نگاه کرد و در گوشش گفت :
- چرا خودت و کنار می کشی ... از با من بودن ناراحتی
سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- اما چهره ات چیز دیگه ای و نشون می ده
می خواست انکار کند ولی نگاهش انزجار را فریاد می زد ، سرش را پایین انداخت. دست سیاوش دور کمرش شل شد. پانیذ به سمت کیک هجوم آورد و آن را فوت کرد. شهره اعتراض کرد.
- پانیذ
پانیذ رو به شهره کرد.
- شمعه داشت می ریخت تو کیک ، مجبور شدم
سیاوش پوزخندی زد و از جایش بلند شد.
- ممنون از همگی ... من یکم خسته ام می رم استراحت کنم
سیاوش به سمت پله ها رفت. کوکب آهسته گفت :
- قبل از اینکه بخوابه یه تیکه کیک ببر براش بخوره
پانیذ کیک را برید و قسمتی از آن در پیش دستی گذاشت. شهره به زری گفت :
- یه فنجون اسپرسو بیار ... سیاوش خیلی دوست داره
احساس دوگانه ای داشت. از طرفی دوست داشت به سیاوش نزدیک شود و از طرف دیگر چیزی در درونش مانع از این کار می شد. زری چند دقیقه بعد با سینی به سالن برگشت کیک را در آن گذاشت و سینی را مقابلش گرفت.
با اکراه سینی را در دست گرفت و به طبقه بالا رفت. کمی پشت در اتاق مکث کرد. دلخوریش را تقریبا فراموش کرده بود ولی حس خوبی هم از نزدیک شدن به سیاوش نداشت. با نوک پایش چند ضربه به در زد. صدایی نشنید ، در را باز کرد.
سیاوش با زیر پوش روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد.
- مزاحمت نیستم
سیاوش چشمهایش را بست و گفت :
- چرا خیلی مزاحمی
بی توجه به حرف او وارد اتاق شد. سینی را روی میز گذاشت و لبه تخت نشست. می خواست شروع به گفتن کند که سیاوش گفت :
- مجبور نیستی به خاطر دل شهره من و تحمل کنی
- کسی مجبورم نکرده ... خودم دوست داشتم بیام اینجا
سیاوش چشمهایش را باز کرد و لبخند کجی زد.
- خیلی ناشیانه دروغ می گی
- دچار توهم شدی ، من دروغ نمی گم
سیاوش سرش را بلند کرد و به چشمهایش خیره شد. طوری نگاهش می کرد که در حال ذوب شدن بود. سرش را پایین انداخت و دستهایش را درهم فشرد. سیاوش عصبی خندید و سرش را روی بالش گذاشت. باید کاری می کرد ، کمی مضطرب بود به آرامی سرش را کنار سر سیاوش گذاشت و دراز کشید. سیاوش با تعجب نگاهش کرد.
- این کار یعنی چی اونوقت
چشمهایش را بست و گفت :
- خودت گفتی هر وقت دلم خواست می تونم بیام اینجا ، بدون هیچ دلیل خاصی ... الانم دلم می خواد اینجا دراز بکشم
حرکت انگشتان سیاوش را بین موهایش حس می کرد. صدای سیاوش را شنید.
- اینجا خطرناکه کوچولو ... آقا گرگه ممکنه یهو یه لقمه ی چپت کنه
لبخند زد وچشمهایش را باز کرد.
- سیاوش ...
سیاوش او را در آغوش کشید ، نمی توانست احساس خوب با او بودن را انکار کند و خودش را بی میل نشان دهد. بیشتر از آنچه که فکر می کرد سیاوش را دوست داشت. سیاوش گونه اش را نوازش کرد و گفت :
- چیزی می خواستی بگی؟
سعی کرد احساس واقعیش را به زبان بیاورد.
- رفتارهای من و به حساب دوست نداشتنت نذار
سیاوش پوزخندی زد و گفت :
- پس به حساب چی بذارم
- الان یکم اوضاع روحیم بده ... خودمم نمی دونم از زندگی چی می خوام
سیاوش سرش را در گودی گردن او گذاشت و آهسته گفت :
- تا موقعی که نخوای وارد حریمت نمی شم ... البته یه شرط داره؟
سرش را بلند کرد. به چشمهای منتظر پارمین خیره شد و ادامه داد.
- دیگه از این لباسهای مکش مرگ ما نپوشی ... ممکنه نتونم رو قولم بمونم
خندید و آهسته به شانه ی سیاوش زد. سیاوش صورتش را نزدیک او آورد. لحظه ای شوکه شد. اما سیاوش پیشانیش را بوسید و روی تخت نشست.
- بهتره بری اتاق خودت ... چون یه عضو صورتت بدجور داره بهم چشمک می زنه
خندید و از جایش بلند شد.
- ممنون که درکم می کنی ... قول می دم زیاد منتظرت نذارم
سیاوش نگاه مغرورش را به او دوخت.
- وقت کردی یکم خودت و تحویل بگیر
خندید و از اتاق بیرون آمد. به اتاق خودش رفت و کاغذ راه حل ها را برداشت و بزرگ در آن نوشت.
اگه احساسم و به زبون بیارم بقیه درکم می کنن
به اتاق خودش رفت و کاغذ راه حل ها را برداشت و بزرگ در آن نوشت.
اگه احساسم و به زبون بیارم بقیه درکم می کنن
اشتهایی به شام نداشت. لباس خوابش را پوشید و روی تخت دراز کشید. به حرفهای سیاوش فکر کرد ... یه عضو صورتت بدجور داره بهم چشمک می زنه ... لبخندی روی لبش آمد و صورتش را در بالش فرو برد. اولین باری بود که سیاوش این موضوع را پیش می کشید. قبلا آنقدر جدی برخورد می کرد که هیچگاه در مخیله اش هم نمی گنجید روزی همچین درخواستی از او داشته باشد. چشمهایش را بست. حرفهای سیاوش چندین و چند بار در ذهنش تکرار شد و کمی بعد خوابش برد.
دختر بچه دامن کوکب را محکم گرفته بود.
حمید داد می زد.
- راحتم بذار کوکب ... برو از خونه ی من بیرون ... نمی خوام دیگه کسی و ببینم
کوکب اشک می ریخت و با مشت به در اتاق می کوبید.
- باز کن حمید ... دیوونه بازی در نیار
صدای شکستن وسایل می آمد. دختر بچه دامن کوکب را جلوی چشمانش گرفت و از گوشه چشم به در اتاق نگاه می کرد. حمید فریاد زد.
- حالم از این زندگی به هم می خوره
دختر بچه آهسته گفت :
- بابا مریضه؟
کوکب نگاهش کرد.
- برو تو اتاقت ... تا وقتی هم که بهت اجازه ندادم بیرون نمیای
دختر بچه به طرف اتاقش دوید و در را نیمه باز گذاشت. چند لحظه بعد سرش را از لای در بیرون آورد. کوکب گریه می کرد.
- داداش تو رو خدا بیا بیرون ... با این کارها پانته آ برنمی گرده
صدای خرد شدن شیشه آمد و لحظه ای بعد صدای گریه ی سوزناک حمید شنیده می شد. کوکب پشت در نشست.
- داداش چرا این قدر خودت و عذاب می دی ... غصه چی و می خوری؟ ... بیا بریم خونه ی خودمون ... مامان و بابا نگرانتن ... حال بابا خوب نیست ... چند روز پیش سر مزار حامد قلبش گرفت ... هنوز عزادار حامدن ... تو دیگه نمک به زخمشون نپاش
حمید ناله کرد.
- تو نمی فهمی چی می کشم کوکب ... زندگیم از هم پاشیده ... زنم بی خبر گذاشته رفته ... آبرو واسه ام نمونده ... روم نمی شه تو چشمهای بابا نگاه کنم
کوکب آهی کشید.
- چقدر بابا بهت گفت الان زوده ... تازه پشت لبت سبز شده ،خامی ، ساده ای ... برو مثل حامد درس بخون ... واسه خودت کسی شو ... چند تا کشور برو ، ببین دنیا دست کیه ... گفت مستیه عشق دو روزه از سرت می پره ... تبِ تُند زود عرق می کنه ... گفت یا نگفت ؟
حمید جوابی نداد. کوکب اشکش را پاک کرد.
- تو نه کار داشتی نه سرمایه ای ... بابا گفت با نون و عشق نمی شه زندگی کرد ... تو گفتی که عاشق همید ، زمین زیر اندازتونه و آسمون سقف خونتون ، عشق که باشه بقیه ی مشکلها حله ... بابا گفت گشنگی نکشیدی تا عاشقی از یادت بره ... اما تو پات و کردی تو یه کفش که فقط پانته آ رو می خوای ، وگرنه می ذاری از این خونه می ری
کوکب به در زد.
- حمید اینها رو نمی گم که داغت تازه شه ... می خوام بگم خودت خواستی ، کسی مجبورت نکرد با پانته آ ازدواج کنی ... همون طور که بابا با جبهه رفتن حامد مخالف بود و مانعش نشد ، با دل عاشق تو هم راه اومد
کوکب با سوز اشک می ریخت.
- الان زندگی تو از هم پاشیده ، حامد هم شهید شده ... بابا داره دق می کنه حمید ... بیا از خر شیطون پیاده شوو این ننه من غریبم بازی و تموم کن ... با داد و هوار کردن و شکستن در و پنجره پانته آ بر نمی گرده ... باید موقعی که در خونه و روش قفل می کردی و نمی ذاشتی با کسی رفت و آمدی داشته باشه فکر همچین روزی رو هم می کردی ... اون طفلی و تو این خونه زندونی کرده بودی ... حق داشت بذاره بره ... حالا بیا بریم خونه ... عقل بزرگترها بهتر از من و تو کار می کنه ، شاید تونستیم یه راهی پیدا کنیم ... حمید درو باز کن ... باز کن حمید
کوکب بلند شد و با مشت به در کوبید.
- حمید با توام در و باز کن
حمید جوابی نمی داد. چهره کوکب نگران شد. به سوراخ قفل نگاه کرد و بعد به آشپزخانه رفت. با چاقویی که آورده بود آنقدر به قفل زد تا کلید افتاد. دستش را زیر در برد. کلید را بیرون آورد. در را باز کرد و وارد اتاق شد. چند لحظه بعد جیغ بلندی کشید و سراسیمه به طرف حیاط دوید.
دختر بچه آهسته از اتاقش بیرون آمد. نگاهی مضطرب به در حال کرد و بعد وارد اتاق حمید شد.
با دیدن جسم غرق خون حمید سر جایش خشکش زد. چشمهایش را تا آخرین حد باز کرد ، مردمک چشمهایش از ترس گشاد شده بود. قدمی عقب رفت. بدنش شروع به لرزیدن کرد. دندانهایش به هم می خورد. پلکش می پرید. جیغ بلندی زد ...
صداها را نامفهوم می شنید. کمی بعد به زحمت چشمهایش را نیمه باز کرد. توده ای رنگی جلوی چشمهایش می چرخید.
پلکهایش روی هم افتاد. دستی موهای روی پیشانیش را کنار زد. دوباره چشمهایش را باز کرد. این بار واضح تر می دید. سیاوش لبه تخت نشسته بود و نبضش را می گرفت.شهره و کوکب با چشمهایی نگران نگاهش می کردند.
- حالش چطوره مادر؟
سیاوش دستش را در دست گرفت.
- خوبه ... ولی ممکنه دوباره تشنج کنه
صدای گریه ی پانیذ بلند شد. سیاوش عصبانی گفت :
- کوکب خانم میشه پانیذ و ببرید بیرون ... نباید اینجا سر و صدا باشه
کوکب پانیذ را بیرون برد. شهره کنار تخت ایستاد.
- مطمئنی حالش خوبه ... هنوز لبهاش کبوده و صورتش ورم دار ... نکنه خدایی نکرده طوریش شه
سیاوش به صورت رنگ پریده پارمین خیره شد.
- اینها به خاطر تشنجه ... کم کم از بین می ره
- تو پیشش می مونی مادر؟
- آره
شهره با چهره ای غمگین از اتاق بیرون رفت. سیاوش در موهایش دست کشید.
به سختی لبهایش را تر کرد و گفت :
- اینجا چه خبره ؟
- هیچی بگیر بخواب
قطره اشکی از چشمش چکید.
- می ترسم چشمهام و ببندم ... دوباره کابوس ببینم
سیاوش کنارش دراز کشید.
- من کنارتم ، بخواب ... هیچ اتفاقی نمی افته
پارمین مثل دختر بچه ای در آغوش سیاوش خزید و سرش را روی سینه ی او گذاشت.
- قول می دی تنهام نذاری ؟
سیاوش بوسه ای به موهایش زد و آهسته کنار گوشش گفت :
- قول می دم
***
صبح با سردرد از خواب بیدار شد. حس می کرد سرش اندازه ی توپ بسکتبال بزرگ شده است. دندانهایش را روی هم فشار داد و غلت زد ، از دیدن سیاوش تعجب کرد. خودش را عقب کشید و بازوی او را تکان داد.
- سیاوش ... سیاوش
سیاوش چشمهای خواب آلودش را به زور از هم باز کرد. با دیدن او روی تخت نشست.
- حالت خوبه ؟
- آره ... تو اینجا چی کار می کنی؟
سیاوش با تعجب نگاهش کرد.
- چیزی از دیشب یادت نمیاد؟
لبش را گاز گرفت و با چشمهایی گرد شده به خودش نگاه کرد. لباسهایش تنش بود. با شک گفت :
- اتفاقی افتاده؟
سیاوش خندید.
- آره ... ولی نه اون اتفاقی که تو فکر می کنی کوچولو ... دیشب تو خواب تشنج کردی
گیج شده بود. چیزی یادش نمی آمد.
- مطمئنی ... هیچی یادم نمیاد
سیاوش با چشمهایی نگران نگاهش کرد.
- یادت نمیاد بهم گفتی پیشت بمونم
سرش را به علامت منفی تکان داد. سیاوش چند لحظه مکث کرد.
- یادت نمیاد دیشب چه خوابی دیدی؟
- نه
- نترس ، چیز مهمی نبود ... به خیر گذشت
از روی تخت بلند شد. به طرف در رفت و ادامه داد.
- زنگ بزن به گروه بگو نمی تونی امروز بیای؟ ... باید بریم پیش یه متخصص
- تو که گفتی حالم خوبه ... دکتر واسه چی ؟
- باید بفهمیم علت تشنجت چیه ... کوچیک که بودی هم تشنج می کردی؟
سرش را پایین انداخت. چیزی یادش نمی آمد.
- نمی دونم ... باید از عمه بپرسم
- خودم ازش می پرسم ... تو زودتر آماده شو
سیاوش بیرون رفت. از جایش بلند شد و مقابل آینه ایستاد ... چرا چیزی از دیشب یادم نمیاد
بعد از تماس با توکلی لباس پوشید و از اتاق بیرون آمد. سیاوش آهسته با کوکب حرف می زد ، با دیدن او هر دو ساکت شدند. کوکب با حالتی گرفته نگاهش کرد.
- حالت خوبه عزیزم؟
لبخند زد.
- خوبم
کوکب نگاه محزونش را از او گرفت و به طرف پله ها رفت.
- بیاید صبحونه بخورید
هر سه به آشپزخانه رفتند.
صندلی را کنار کشید و پشت میز نشست. سیاوش در فکر فرو رفته بود.
- نمی شینی؟
سیاوش نگاهش کرد و بدون هیچ حرفی نشست.
- چیزی شده ؟
- نه
به کوکب نگاه کرد. حس می کرد چیزی را از او پنهان می کنند. تکه نانی برداشت و مقداری کره روی آن مالید ... تصاویر پراکنده ای جلوی چشمش نقش بست. لقمه را روی میز گذاشت ... تصویرحمید در حالی که غرق خون بود مقابلش ظاهر شد. با ترس صندلی را عقب کشید و ایستاد. تصویر محو شد و به جای آن چهره ی سیاوش را رو به رویش دید.
- جاییت درد گرفت ؟
با لکنت گفت:
- نـــــــه ... خـــــوبم
سیاوش چند لحظه خیره نگاهش کرد ، در چشمانش نگرانی موج می زد.
- صبحانه ات و بخور ، من بیرون منتظرتم
بعد به سمت در رفت.
دستهایش سرد شده بود ، کوکب بهت زده نگاهش می کرد. دستش را روی پیشانیش گذاشت ... نکنه دارم دیوونه میشم
***
دکتر غفاری بعد از دیدن نتایج آزمایش ، عینکش را روی میز گذاشت و با تبسمی بر لب گفت :
- خوشبختانه مشکل خاصی وجود نداره
سیاوش نفس راحتی کشید.
- پس دلیلش جسمی نیست
- آزمایشها که چیزی و نشون نمی دن
پارمین به غفاری نگاه کرد.
- پس چرا تشنج کردم و مرتب سردرد دارم ؟
غفاری به صندلیش تکیه داد.
- این اواخر مشکلی براتون پیش نیومده که شما رو بیش از حد هیجان زده یا ناراحت کنه
مشکل ... آنقدر تعداد مشکلهایش زیاد بود که نمی توانست آنها را به زبان بیاورد ... یاد حرف نیاز افتاد ... به جای مشکل از یه کلمه ی دیگه استفاده کن
- اتفاقهای زیادی واسم افتاده ، ولی ... مهمترینش فوت ناگهانی پدرم بود ... پدرم و چند ماه پیش از دست دادم
- تسلیت می گم
زیر لب تشکر کرد. غفاری ادامه داد.
- ممکنه به همین دلیل فشار زیادی به اعصابت وارد شده باشه ... پیشنهاد می کنم یه چند جلسه روان درمانی بری ... صحبت کردن می تونه آرومت کنه ، حتی اگه مشغله های آقای دکتر اجازه داد با هم یه سفر چند روزه برید. روحیه می تونه روی سلامت جسم تاثیر بذاره
به سیاوش خیره شد. دلیل اصلی همه ی مشکلات روحیش را مهرداد می دانست ، اما گاهی برای حفظ آبرو باید سکوت کرد. سیاوش از جایش بلند شد و رو به روی میز غفاری ایستاد.
- واقعا ممنونم ... می بخشید بدون وقت قبلی اومدم و مجبورت کردم پارتی بازی کنی
غفاری ایستاد و دست سیاوش را فشرد.
- جبران می کنی دکتر ... وقتی سینا گواهی پزشکی خواست میام سراغت
سیاوش خندید.
- سینا هم مثل خودت بازیگوشه
***
از مطب بیرون آمدند وسوار ماشین شدند. سیاوش به او خیره شد و گفت :
- اگه واسه ناهار دعوتت کنم ، قبول می کنی خوشگله؟
خندید.
- الان ساعت دهه
- خب ده باشه ... واسه منی که صبحانه نخوردم الان وقت ناهاره
- عمه نگرانه ، بهتره بریم خونه ... همونجا یه چیزی بخور
سیاوش یکی از ابروهایش را بالا برد.
- تلفن و واسه همچین روزی اختراع کردن ... یه زنگ می زنی بهش و می گی خدا رو شکر از منم سالم تری
می خواست بهانه ای بیاورد که سیاوش دستش را روی لبهای او گذاشت.
- فقط بگو چشم ... دلم می خواد با زنم برم بیرون ... توقع زیادیه
دست سیاوش را پایین آورد.
- توقع تو زیاد نیست ، من بی حوصله ام ... خونه کلی کار دارم ، امتحانهام چند روز دیگه شروع می شه و هنوز چیزی نخوندم ... تازه به آقای توکلی هم قول دادم اگه کارم زود تموم شد برم واسه فیلمبرداری ... آخه قسمتهای آخرشه ، به من احتیاج دارن
سیاوش چند لحظه مکث کرد.
- منم به تو احتیاج دارم ... کی واسه من وقت می ذاری
کلافه سرش را تکان داد.
- بهت که گفتم تا چند وقت ازم هیچ توقعی نداشته باش
سیاوش پوزخندی زد.
- یه گپ دوستانه اسمش توقع نیست ... توقع اونیه که برخلاف میلت مجبورت کنم ، کاری و انجام بدی که دلت نمی خواد
حرف سیاوش به نظرش خودخواهانه بود. یاد مهرداد افتاد ... ببین من کاری با احساس تو ندارم ، چاره ای غیر از ازدواج با من نداری ... سرش را میان دستانش گرفت.
- من و ببر خونه
سیاوش به طرف او خم شد و روی شانه اش دست گذاشت.
- سرت درد می کنه ؟
صورت سیاوش را به شکل مهرداد دید. عصبی دست او را پس زد و با نفرت گفت :
- به من دست نزن
سیاوش عقب رفت و با حرص در موهایش دست کشید.
- غفاری راست می گفت ، باید بری پیش روانشناس
با شنیدن این حرف آتش گرفت.
- منظورت اینه که من دیوونه ام
- من همچین حرفی نزدم
- ولی فکر می کنم منظورت همین بود
- تو مختاری هر جور که می خوای فکر کنی
دندانهایش را روی هم فشار داد.
- آره ، آره دیوونه ام ، بابای کلاهبردار تو دیوونه ام کرد
فک سیاوش منقبض شد.
- بس کن ... اون ماجرا خیلی وقته که تموم شده
پارمین عصبی خندید.
- تو دلت می خواد تموم شه ، آخه معامله به نفع تو بود
سیاوش به چشمهای او خیره شد.
- واضح حرف بزن ... من تو چه معامله ای سود کردم
از پیش کشیدن این بحث پشیمان شد ، اما حرفی را که نباید به زبان آورده بود. می خواست از ماشین پیاده شود که سیاوش دستش را گرفت.
- کجا می ری؟
نگاهش را دزدید.
- به خودم مربوطه
سیاوش در سمت او را بست و قفل مرکزی را فشار داد.
- طوری از معامله پر سود حرف می زنی انگار فراموش کردی دلیلت واسه ازدواج با من چی بوده؟
به سیاوش نگاه کرد ، رگ گردنش برجسته شده بود.
- دلیلم و یادمه ... فراموش کردم تو پسر مهردادی
هر دو در سکوت به هم خیره شدند. سیاوش رویش را برگرداند و پایش را روی گاز فشار داد.
به محض توقف ماشین پیاده شد و به طرف در رفت. کوکب و شهره در حال نشسته بودند.
- خوبی عمه ؟
- آره ، خیلی خوبم
شهره نگران به سمتش آمد. نگاهش را به زمین دوخت.
- چرا چشمات قرمزه ، گریه کردی
- نه
شهره قانع نشد.
- با سیاوش دعوات شده؟
می خواست انکار کند که سیاوش در را باز کرد. جوابی نداد و به سمت پله ها رفت. وارد اتاقش شد و پشت در ایستاد. صدای سیاوش را شنید که با شهره و کوکب حرف می زد. چشمهایش را بست ... دوباره همه چیز و خراب کردم ... دلش می خواست با کسی درد ودل کند ، از کیفش گوشی را در آورد و شماره ی ترانه را گرفت ، جواب نمی داد. گوشی را روی تخت پرت کرد و پشت در نشست ... چرا اون حرفهای مزخرف و بهش زدم ... اشکهایش پایین آمد ... تصویر پانته آ با لباس خواب پاره جلوی چشمش جان گرفت. چشمهایش را بست ... حمید به زور او را روی مبل پرت کرد ، صدای جیغ های پانته آ در سرش پیچید. دستش را روی گوشهایش فشار داد ... شب می تونه سیاه باشه ، شب می تونه سیاهه سیاه باشه ... تصویر تابلوی اتاق نیاز را دید ... خورشیدی در دل تاریکی طلوع می کرد ... چشمهایش را باز کرد و به گوشیش خیره شد ... در زنگ زدن به نیاز مردد بود ... سرش را روی زانوهایش گذاشت و زیر لب نالید ... من نمی خوام دیوونه شم ... گوشیش زنگ خورد. حوصله ی جواب دادن نداشت.
از جایش بلند شد و جلوی آینه ایستاد ، به جای تصویر خودش صورت پانته آ را دید. چشمهایش را بست ... به چیزهای خوب فکر کن ... بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد. با دیدن تصویر خودش در آینه لبخند بی جانی زد.
چند ضربه به در اتاق خورد و سیاوش وارد شد.
چهره اش در هم رفت و رویش را برگرداند.
سیاوش رو به رویش ایستاد و چکی را مقابلش گرفت. با بهت به دست سیاوش نگاه کرد.
- سفیده ... هر چقدر که دلت می خواد بنویس
به چشمهای سیاوش خیره شد ، هیچ احساسی در نگاه او نبود. سیاوش چک را در دستش گذاشت. دست سردش میان دستهای گرم سیاوش لرزید. سیاوش متوجه لرزش او شد و با شصتش دست او را نوازش کرد ، ولی حالت نگاهش تغییر نکرده بود.
- این تنها کاریه که از دستم بر میاد ، ضرر عاطفیت و نمی تونم جبران کنم
حرفی برای گفتن نداشت. با شرم سرش را پایین انداخت.
- سفته ها رو هم خیلی وقته پاره کردم
زهر خندی زد و ادامه داد.
- معامله ی پدرم و بهم زدم
گوشه ی لبش را گاز گرفت و چیزی نگفت. سیاوش دستش را رها کرد و به طرف در رفت. قبل از خارج شدن گفت :
- مهرداد واسه ام پدری نکرد ... هیچ وقت بهم نگو پسر مهرداد
در بسته شد ، دستش لرزید و چک روی زمین افتاد.
روی تخت نشست و صورتش را میان دستهایش پوشاند ... اشکهایش پایین آمد و زیر لب گفت :
خیلی احمقی پارمین
تا عصر خودش را در اتاق زندانی کرد ، حتی برای ناهارهم پایین نرفت. ساعت هفت شده بود که چند ضربه به در اتاق خورد. اعتنایی نکرد.
- پارمین ، منم ترانه ... در و باز کن
پتو را از روی صورتش کنار کشید.
- درو باز کن دختر ، تو که بد مهمون نبودی
با سستی از روی تخت بلند شد و در را باز کرد. ترانه با چهره ای خندان در آغوشش کشید.
- چطوری بی معرفت ... دلم برات یه ریزه شده ، نباید سراغی ازم بگیری ... حالت خوبه ؟
چشمهای ورم کرده اش را به ترانه دوخت.
- از بدم بدترم
از آغوش او بیرون آمد و روی تخت نشست.
- زندگیم نابود شده
ترانه کنارش نشست و دستش را دور شانه ی او حلقه کرد.
- چی شده عزیزم؟
سرش را روی شانه ی او گذاشت.
- سیاوش همه چیز و می دونه
- منظورت از همه چیز چیه ؟
- پیشنهاد مهرداد ، دلیل من واسه عقد
ترانه بهت زده نگاهش کرد.
- خودت بهش گفتی؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
- نه ... نسرین گفته
- چرا آخه ؟
سرش را بلند کرد و با لحن سردی گفت :
- نمی دونم
ترانه عصبانی اخمهایش را درهم کشید.
- دختره ی عقده ای ، آخر زهرش و ریخت ... بهش چیزی نگفتی؟
- نه ... اول از دستش خیلی عصبانی شدم ولی بعد دیدم نسرین ارزش عصبانیت هم نداره ... نمی خوام دیگه بهش فکر کنم ... کاری که نباید بشه ، شده ... با فحش دادن به اون مشکلم حل نمی شه
- سیاوش خیلی بد باهات برخورد کرد
یاد دعوایشان در باغ افتاد.
- نه
ترانه بی حوصله گفت :
- پس چرا اینقدر قیافه ات ناله ست
- دیوونه شدم
ترانه خندید. ولی وقتی نگاه جدی او را دید لبخندش را جمع کرد.
- جدی گفتی ؟
- آره ... یه مدته کابوسهای عجیب غریب می بینم ، بهشون توجه نکردم ... الان گاهی تو بیداری هم کابوس می بینم ... واسه همین شماره ی روانشناسه رو ازت گرفتم
ترانه با چشمهایی گرد شد نگاهش کرد.
- رفتی پیشش؟
سرش را میان دستانش گرفت.
- یه جلسه بیشتر نرفتم ... ساعت هشت باید برم واسه جلسه ی دوم
ترانه از جایش بلند شد.
- خب پاشو لباس بپوش با هم بریم
با چشمانی نگران نگاهش کرد.
- فکر می کنی خوب می شم
ترانه لبخند زد.
- معلومه که خوب می شی ، دیـــــــوونه
لبخند محوی روی لبش نشست و از جایش بلند شد.
تمام اتفاقهایی که در این دو روز افتاده بود را برای نیاز تعریف کرد. نیاز فقط شنونده بود و هیچ عکس العملی نشان نمی داد.
با تمام شدن حرفهایش منتظر به چهره ی نیاز نگاه کرد. نیاز لبخندی زد و در سکوت به او خیره شد.
پارمین - هیچ نظری ندارید ؟
نیاز - مامانت و خیلی دوست داشتی ؟
از سوالش تعجب کرد.
پارمین - نمی دونم ... ولی خب همه ی دختر بچه ها مامانهاشون و دوست دارن
نیاز - روزی وکه رفت یادته ؟
پارمین - نه
نیاز - وقتی که رفت چند ساله بودی؟
دختر بچه ای را دید که در تختش نشسته بود و آهسته گریه می کرد. پلک زد. تصویر محو شد.
پارمین - چهار یا پنچ ساله
نیاز - از دوریش گریه هم کردی؟
با نوک کفشش روی زمین ضرب گرفت.
پارمین - نمی دونم ... چیزی یادم نمیاد
نیاز - بابات و بیشتر دوست داشتی یا مامانت ؟
صدای دختر بچه در گوشش پیچید. چشمهایش را بست.
دختر بچه با چشمهایی گریان کنار در حال ایستاده بود.
- بابا بَده ، منم دوستش ندارم ... حالا باهات بیام
پانته آ چمدان را در حیاط گذاشت.
- برو تو اتاقت اینقدر نق نزن به جونم
کیف صورتیش را روی شانه اش جا به جا کرد و با بغض گفت:
- ماما می ری بازار؟
- آره ... آره می رم بازار ... می خوام برم کوفت و زهر مار بخرم
دختر بچه چشمهایش را گرد کرد.
- مگه مار هم خوردنیه ؟
پانته آ پوزخندی زد و با چمدان دیگری به طرف در حال رفت ، موقع رد شدن به دختر بچه تنه زد. دخترک تعادلش را از دست داد ، کیفش روی زمین افتاد و در آن باز شد ، تمام مداد رنگیهایش بیرون ریخت.
بغضش ترکید. پانته آ بی توجه به او چمدانهایش را از حیاط بیرون برد. دختر بچه با اضطراب خم شد و مداد رنگیهایش را در کیفش هل داد که صدای بستن در حیاط آمد. با چهره ای وحشت زده کیفش را رها کرد و به طرف در دوید. با مشتهای کوچکش به آن کوبید.
- ماما ... ماما ... ماما ... من و جا گذاشتی ... باز کن در و ... اگه باز نکنی دیگه دخترت نمی شم ... جیغ می زنم ... نی نی و نیشگون می گیرم ... تو لیوان تُف می کنم ... ماما ... ماما رفتی بازار؟ من مار نمی خورم ... از مار می ترسم
اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و با نا امیدی گفت :
- ماما ... باز کن ... اگه باز نکنی ... اگه باز نکنی اصلا هیچ دوست ندارم
چشمهایش خیس شده بود.
نیاز - پارمین ... پارمین عزیزم
به شدت تکان خورد و چشمهایش را باز کرد.
پارمین - بله
نیاز - خوبی ؟
دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد.
پارمین - بله ، بله خوبم
نیاز - جواب سوالم و ندادی؟
سوال را فراموش کرده بود.
پارمین - می شه سوالتون و یه بار دیگه بگید؟
دستهایش می لرزید. نیاز متوجه شد و سوالش را تغییر داد.
نیاز - هنوز سیاوش و دوست داری؟
پارمین - فکر کنم
نیاز - دلت می خواست امروز راجع به مهرداد حرف بزنی و با سیاوش دعوا کنی؟
پارمین - نه اصلا
نیاز- بعد از اولین دعواتون ، پیش اومد که راجع بهش صحبت کنید؟
پارمین – نه ... هر دو سکوت کردیم
نیاز- چرا؟
پارمین - دلیل سیاوش و نمی دونم اما من می خواستم اون روز و اون حرفها رو فراموش کنم
نیاز - تونستی؟
پارمین - نه ، تو دعوای امروز صبح دوباره همه ی اتفاقهای بد گذشته جلوی چشمم اومد
نیاز دستش را روی دستهای سرد او گذاشت.
نیاز - عزیزم باید در مورد هر مسئله ای که تو گذشته اتفاق افتاده و آزارت میده حرف بزنی ... ناراحتیهات و به زبون بیار و سعی کن به کمک سیاوش برای حل کردنشون یه راه پیدا کنی
پارمین - من و سیاوش نمی تونیم باهم حرف بزنیم و به نتیجه برسیم ... یه طرف قضیه پدر اونه
نیاز - بدون تعصب به اطرافیانت نگاه کن ... سیاوش پسر مهرداد و ...
پارمین - شهره
نیاز - بله ، سیاوش پسر هر دوی اونهاست ... اگه قراره چوب کارهای مهرداد و تو سر سیاوش بکوبی باید محبتهای شهره رو هم در حق اون جبران کنی
پارمین - گفتن این حرفها آسونه ولی عمل کردن بهشون خیلی سخته
نیاز- می دونم ، اما به خاطر نجات زندگیت مجبوری سختی رو هم تحمل کنی ... باید به کمک سیاوش مسائلتون و حل کنید ... در غیر این صورت با کوچکترین نسیم اختلافی آتش زیر خاکستر گذشته جون می گیره و شعله می کشه
سرش را تکان داد.
پارمین - مشکلات ما حل شدنی نیست ... پدرم دیگه زنده نمی شه ، هیچ چیز سر جای سابقش بر نمی گرده
نیاز - منظورم از حل شدن این نیست که شرایط مثل روز اولش بشه ... وقتی تو با غم از دست دادن پدرت کنار بیای ، وقتی قبول کنی که پدرت خودش هم مقصر بوده این یعنی مشکل و تو ذهنت دلیل یابی و حل کردی ... وقتی مشکل حل شد مرحله ی بعد فراموشیه ... باید ذهنت و از تموم تلخی ها پاک کنی ...
خندید و ادامه داد.
نیاز - چون هر دو خانمیم بذار یه مثال آشپزخونه ای بزنم ... تا حالا ظرف شستی؟
تبسم کرد.
پارمین - بله
نیاز- دیدی بعضی فنجونها تهشون قهوه یا چای خشک می شه ؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
نیاز - حالا هر چقدر هم که آب تمیز تو اون فنجون بریزی بازم رنگش به خاطر قهوه ته اون کدر می شه ... مغز ماهم مثل همون فنجون می مونه ... اگه مشکلات و حل نکنیم و فقط اونها رو به فراموشی بسپریم مثل این میمونه که آب تو یه فنجون نشسته بریزی ... ذهنت همیشه به خاطر اون خاطره ی تلخ در عذابه اما اگه حلش کنی و بعد فراموش بشه ، مثل این می مونه که فنجونت و شستی و آب تمیز توش ریختی
این حرف نیاز راقبول داشت ، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. نیاز سکوت کرد تا او به حرفهایش فکر کند.
نیاز سکوت کرد تا او به حرفهایش فکر کند.
بخشیدن مهرداد واقعا برایش سخت بود. به دست چپش خیره شد و به جای خالیه حلقه اش نگاه کرد. نیاز لیوان شربت را مقابلش گذاشت.
پارمین - ممنون
نیاز – نوش جان ... اون سه قدم و که جلسه ی قبل گفتم انجام دادی
سرش را بالا آورد.
پارمین - سعی کردم ولی ، گاهی یادم می ره که باید مثبت فکر کنم ذهنم به طور خودکار منفی بافی می کنه
نیاز - هر وقت این احساس بهت دست داد محیطی و که توش هستی عوض کن مثلا اگه تو اتاقتی برو تو حال و کنار بقیه ی اعضای خانوادت بشین ، با دوستهات قرار بذار یا با سیاوش برو پارک و قدم بزن ... نباید به ذهنت اجازه ی شاخ و برگ دادن به مسائل منفی و بدی
کلافه سرش را تکان داد.
پارمین - هر وقت چشمهام و می بندم ، مخصوصا موقع خواب اتفاقهای گذشته مثل فیلم جلو چشمام میاد ، اون موقع چی کار کنم
نیاز - چند تا کتاب طنز بخر وبذار کنار تختت ... قبل از خواب سه ، چهار صفحه اش و بخون ... این طوری فکرت درگیر موضوع دیگه ای می شه
خندید ، حرف نیاز به نظرش احمقانه بود.
نیاز - شاید به نظر خنده دار بیاد ، ولی من خودم اینکار رو هر شب انجام می دم ، واقعا تاثیر داره
پارمین - شنبه امتحانهام شروع می شه ... وقتی برای این کارها ندارم
نیاز - بهت پیشنهاد می کنم واحدهای این ترمت و حذف کنی ... اعصابت تحمل فشار دیگه ای و نداره
پارمین - دو ترم مشروط شدمه ، اگه این ترم هم حذف کنم خیلی عقب می افتم
نیاز - سلامتیت از هر چیزی مهمتره
مقداری از شربت خورد و با کمی مکث گفت :
پارمین - باید با مدیر گروهمون صحبت کنم ببینم امکانش وجود داره یا نه
نیاز لبخند زد.
نیاز – خب حاضری ، سه تا قدم دیگه رو بهت بگم
با دیدن لبخند نیاز لبخند محوی روی لبش آمد.
- بله
نیاز - قدم چهارم ، علت هر مسئله ای که ذهنت و مشغول کرده به طور دقیق مشخص کن ... به عنوان مثال تو سردرد داری ، با سیاوش دعوات شده، با خواهرت برخورد خوبی نداشتی و سر کارت هم ضعیف عمل کردی ... اینها به صورت پراکنده تو فکرت تکرار می شن و آزارت می دن ... همه ی این مواردی که گفتم معلول هستن و علت اونها می تونه مثلا این باشه که تو شب قبل خواب خوبی نداشتی ... پس باید اول علت و مشخص کنی ... قدم بعدی حل کردن علته ، در مورد مثال قبل تو باید دنبال راهی باشی که شبها خوب بخوابی وقتی خواب خوبی داشته باشی تمام اون حالات آزاردهنده خود به خود از بین می ره ... قدم ششم اینه که روزی یک ساعت تو وان آب گرم بشینی و چشمهات و ببندی ... باید سعی کنی فکرهای آزاردهنده رو دور بریزی ... یا اگه از خیس شدن خوشت نمیاد رو تختت دراز بکش و این کار و انجام بده ... با این روشها فشار عصبی که این مدت بهت وارد شده به تدریج کم می شه ...ولی یه موضوع مهمی باقی می مونه
پارمین - چه موضوعی؟
نیاز- کابوسها یا ذهن بهم ریخته ای که ازش شکایت می کنی به خاطر درگیری های اخیرت نیست ... احتمال زیاد یه شوک روحیه بزرگ تو کودکیت بهت وارد شده و بدون درمان مونده ... درواقع می شه اینطوری توصیفش کرد که تو از قدیم یه دمل چرکین و با خودت همه جا حمل می کردی و حالا با درگیریهای ذهنی جدیدت اون سر باز کرده ... باید ریشه ی اصلی رو خشکوند
دستش را روی زانویش مشت کرد.
پارمین - من باید چه کار کنم؟
نیاز - باید به عمه ات بگی تموم گذشته رو واسه ام تعریف کنه
لبخند زد و ادامه داد.
نیاز - البته بدون سانسور
کمی مکث کرد.
پارمین - دلم نمی خواد بدونه پیش شما میام
نیاز - لازمه باهاش صحبت کنم
پارمین - می ترسم اگه بفهمه مشکل روحی دارم دیگه مثل قبل قبولم نداشته باشه و فکر کنه دیوونه ام
نیاز - اما عزیزم برای مراحل مشاوره لازمه ... خواهش می کنم فقط به خودت فکر کن ، به آینده ای که در انتظارته ، به روزهای قشنگی که حقته ... مهم تویی ، مهم سلامتیه توئه ... نگران قضاوت بقیه نباش ، اونها جای تو نیستن ، شرایط تو رو ندارن ... پس نمی تونن درک درستی از موقعیت تو داشته باشن ... خودت و به ذهنهای کوچیک محدود نکن ... وقتی روحیه ی سالمی داشته باشی دلیلی برای قضاوتهای بی مورد وجود نداره ... عزیزم واقع بین باش ... اگه الان درمان نشی ممکنه اوضاع روحیت خیلی وخیم شه ... اون موقع ممکنه با رفتارهای بیمارگونه ات از چشم خیلی از نزدیکهات بیفتی ... کسایی که الان فقط از قضاوتشون می ترسی ، ممکنه بعدا با شرایط بدتری طردت می کنن ... بی تعارف بهت بگم ، تو دختر عاقلی بودی و هستی ... عاقلانه تصمیم بگیر
نگاه مرددش را به زمین دوخت.
پارمین - در موردش فکر می کنم
نیاز که مطمئن بود او با عمه اش صحبت می کند ، شماره ی همراهش را روی کاغذ نوشت و به او داد.
نیاز - هر ساعتی از شبانه روز که موضوع و به عمه ات گفتی به این شماره زنگ بزن تا باهاش صحبت کنم
با اکراه کاغذ را گرفت و تشکر کرد.
از اتاق بیرون آمد. ترانه از جایش بلند و رو به رویش ایستاد.
- خوبی؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
- نه زیاد ، گفت باید حتما با عمه ام صحبت کنه
- خب چه اشکالی داره ، بذار باهاش حرف بزنه؟
اخمهایش را درهم کشید.
- نمیشه ... نمی خوام اون چیزی بدونه
ترانه خندید.
- می خوای من بگم؟
دلگیر نگاهش کرد.
- لازم نکرده
از مرکز مشاوره بیرون آمدند. می خواست به خانه برود ولی ترانه با اصرار او را به کافی شاپی در همان نزدیکی برد.
ترانه به سمت پیشخوان رفت و او ناراضی روی یکی از صندلی ها نشست.
اطرافش را نگاه کرد ، محیط شلوغ آنجا آزارش می داد. به میز کناریش که چند دختر جوان نشسته بودند خیره شد ، با صدای بلند حرف می زدند و می خندیدند ... دوست داشت بدون هیچ دغدغه ای مثل آنها بخندد. یاد حرف نیاز افتاد ... ... اگه الان درمان نشی ممکنه اوضاع روحیت خیلی وخیم شه ... از این فکر تنش لرزید.
ترانه با دو تا بستنی برگشت. به پشتی صندلی تکیه داد.
- ممنون
ترانه قاشقش را در بستنی فرو کرد و بی مقدمه گفت :
- جدی می خوای من با عمه ات حرف بزنم
- نه
- چرا ؟
قاشقش را بی هدف در ظرف بستنی چر خاند.
- آمادگیش و ندارم
ترانه با تعجب ابروهایش را بالا برد.
- وا مگه می خوان عقدت کنن که آمادگیش و نداری؟
نگاهش را به دختر و پسری که وارد می شدند دوخت.
- نمی خوام نگرانم بشه
- یعنی چی ، بالاخره که می فهمه
نفسش را بیرون داد.
- شاید نیاز تونست یه راه حلی پیدا کنه که اصلا چیزی به عمه نگیم
ترانه خیره نگاهش کرد.
- پارمین بذار با عمه حرف بزنم ، دلم می خواد زودتر مثل قبلت شی
مردد بود. ترانه دستش را گرفت.
- قبوله؟
با کمی مکث گفت :
- نه ... حداقل الان نه
- کی می خوای بهش بگی ؟
تصویر جسم غرق خون حمید از جلوی چشمش گذشت. دستش را روی پیشانیش فشار داد. باید زودتر تصمیم می گرفت ، هر روز حالش بدتر می شد.
- نمی دونم ... واقعا نمی دونم ترانه
ترانه با نگرانی نگاهش کرد ، هیچ وقت او را اینقدر آشفته ندیده بود.
- من صبح به عمه زنگ می زنم و جریان و می گم ... باشه ؟
از جایش بلند شد.
- نه ...
کیفش را برداشت و ادامه داد.
- حالم خوب نیست ، باید برم خونه
منتظر ترانه نماند و با عجله از آنجا بیرون رفت.
تا صبح با خودش کلنجار رفت. از یک سو نگران برخورد کوکب بود و از سوی دیگر اوهام لحظه ای رهایش نمی کرد. از فشار سردرد چشمهایش قرمز شده بود. قرص دیگری را از بسته جدا کرد و در دهانش گذاشت.
- هنوز نخوابیدی؟
لیوان آب را یک نفس سر کشید و به طرف پانیذ برگشت.
- نه
- مریض شدی؟
با ترس به پانیذ خیره شد.
- نه ، چرا این سوال و کردی؟
- آخه همش قرص می خوری ...
سرش را پایین انداخت و ادامه داد.
- منم بد خواب شدمه ، از سر شب تا الان بیدارم
خیالش راحت شد و نفس آسوده ای کشید.
- یکم سردرد داشتم ... تو چرا نخوابیدی موشی
پانیذ سرش را بالا آورد ولبخند زد.
- خیلی وقت بود که دیگه موشی صدام نمی کردی
لحن کودکانه ی پانیذ دلش را سوزاند، مدتی می شد که او را فراموش کرده بود و فقط به مشکلات خودش فکر می کرد. کنارش نشست وبه موهای آشفته اش دست کشید.
- حال آجی کوچولوی من چطوره؟
لبهای پانیذ آویزان شد.
- تو این مدرسه جدیده خیلی تنهام ... همه بچه هاش خر خونن همه اش در باره ی درس حرف می زنن
انگشتهایش را بین موهای او حرکت داد.
- خب تو هم درس بخون
پانیذ سرش را پایین انداخت.
- از درسها هیچی نمی فهمم
- چرا ، تو که باهوش بودی؟
- آخه تو مدرسه قبلیه اصلا دُرست بهمون درس نمی دادن ... خیلی ازشون عقبم
بغض کرد و سرش را روی شانه ی پارمین گذاشت.
- دلم واسه سهیل تنگ شده
بهت زده به پانیذ نگاه کرد.
- سهیل کیه؟
اشکهای پانیذ پایین آمد.
- تو مسیر مدرسه قبلیم باهاش دوست شدم ... همیشه سر کوچمون می ایستاد
دستش را روی گیجگاهش فشار داد. سردردش بیشتر شده بود.
- وای پانیذ ... کی می خوای دست از این بچه بازیهات برداری ... لازمه بازم واسه ات سخنرانی کنم که این عشقهای کوچه بازاری وقت تلف کردنه یا خودت می دونی
پانیذ گریه اش شدت گرفت و خودش را در آغوش او جا کرد.
- می دونم ... فقط می خوام بغلم کنی ... می خوام واسه ات درد و دل کنم ، بدون نصحیت
دستهایش را دور کمر پانیذ قلاب کرد و گونه اش را بوسید.
- تو کی بزرگ می شی پانیذ ؟
پانیذ چشمهایش را بست و بی توجه به حرف او گفت :
- پارمین دوست دارم ... خیلی خوبه که کنارمی
در جوابش سکوت کرد. حرفهای نیاز را به یاد آورد ... اگه الان درمان نشی ممکنه اوضاع روحیت خیلی وخیم شه ... اون موقع ممکنه با رفتارهای بیمارگونه ات از چشم خیلی از نزدیکهات بیفتی ... کسایی که الان فقط از قضاوتشون می ترسی ، بعدا با شرایط بدتری طردت می کنن ... پانیذ را محکم در آغوشش فشرد و زیر لب گفت :
- نمی خوام از دستت بدم
پانیذ چشمهای خیسش را به او دوخت و در میان گریه خندید.
- جمله ات عین فیلم هندیا بود
لبخندی به لب آورد و روی تخت پانیذ دراز کشید.
- بیا مثل موقعی که کوچیک بودی تو بغلم بخواب
پانیذ سرش را کنار او روی بالش گذاشت. موهای او را نوازش می کرد که خوابش برد.
چشمهایش را به سختی باز کرد ، پانیذ کنارش نبود. از روی تخت بلند شد و گوشیش را برداشت. به ساعت نگاه کرد ، عقربه های ساعت دوازده و نیم را نشان می دادند.
تصمیمش را گرفته بود ، نمی خواست به این وضع ادامه دهد.
شماره ی ترانه را گرفت. با دومین زنگ جواب داد.
- سلام ، بالاخره تصمیمت و گرفتی ... به عمه زنگ بزنم؟
- تو چند ماهه دنیا اومدی دختر ، مهلت بده سلام کنم
- خب علیک سلام ... چی شد به عمه زنگ بزنم؟
نفس عمیقی کشید و مصمم گفت :
- آره
صدای بوق ممتد در گوشی پیچید، با تعجب به صفحه ی آن خیره شد. ترانه آنقدر عجله داشت که حتی با او خداحافظی هم نکرد.
روسری که به خاطر سردرد دور سرش پیچیده بود را باز کرد و به حمام رفت. گوشیش را روی لیست آهنگها گذاشت و با لباس درون وان نشست. اتفاقهای گذشته جلوی چشمش رژه می رفت. چشمهایش را بست و به صدای ریزش آب گوش سپرد.
بعد از یک ساعت از حمام بیرون آمد. کوکب در اتاقش نشسته بود.
لبخند مصنوعی به لب آورد.
- صبح به خیر
کوکب با دلخوری نگاهش کرد.
- چرا اینقدر دیر باید بفهمم؟ ... چرا خودت چیزی بهم نگفتی
کنار کوکب نشست و بی رمق گفت :
- به نیاز زنگ بزنم
کوکب به چهره ی لاغر و رنگ پریده ی او خیره شد. با اینکه یاد آوری گذشته برایش دردناک بود اما به خاطر پارمین کوتاه آمد.
- زنگ بزن
شماره ی نیاز را گرفت و بعد از احوالپرسی گوشی را به کوکب داد.
نیاز - سلام کوکب خانم حالتون خوبه ؟
کوکب - ممنون عزیزم
نیاز - غرض از مزاحمت می خواستم در مورد کودکی پارمین واسه ام بگید ... حرفهای شما حکم کلید مشکل پارمین و داره پس هیچ قسمتی از گذشته رو سانسور نکنید ... در ضمن اجازه بدید پارمین حرفهاتون و بشنوه
کوکب به پارمین نگاه کرد.
کوکب - حالش خوب می شه؟
نیاز - البته ... نگران نباشید
کوکب - از آشنایی پدر و مادرش شروع کنم
نیاز - از هر جایی که فکر می کنید مشکل شروع شده بگید
کوکب در فکر فرو رفت. باید خاطرات خاک خورده قدیمیش را که سعی می کرد در عمق ذهنش به فراموشی بسپارد دوباره به خاطر می آورد. نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن کرد.
کوکب - سال آخر دبیرستان بودم که داداش حامدم به خاطر جنگ با عراق دَرسش و تو انگلیس نیمه رها کرد و برگشت ... اون زمان که خیلی ها دیپلم هم نداشتن اون فوق لیسانس گرفته بود ... درس خوندن و خیلی دوست داشت اما گفت میاد ایران تا واسه خاکش بجنگه ... وقتهایی که میومد مرخصی گاهی من و تا مدرسه می رسوند ، همون موقع بود که پانته آ دیدش
اشک گوشه ی چشمش را با روسریش پاک کرد.
کوکب – ماشاالله داداشم خوش قد و بالا بود ... پانته آ هم یه دختر کم سن و سال ... بهش دل بست من و واسطه کرد ... به حامد جریان و گفتم ، زبونش گفت نه ... گفت الان وقته جنگه نه جشن ... گفت تا موقعی که جوونها تو جبهه جون می دن زن نمی گیره ... به زبون چیزی نمی گفت ... اما حس کردم دلش لرزیده ... خدا بیامرز برعکس حمید خیلی خوددار بود ... حمید بابای پارمین و می گم ... اون موقع رفته بود اجباری منظورم همون سربازیه ... هر چند ماه یه بار یکی دو روز میومد پیشمون و برمی گشت ... تا موقعی که سربازیش تموم شد پانته آ رو ندید ... ولی وقتی که دیدش ، دل و دینش و تو همون نگاه اول باخت و پاش و کرد تو یه کفش که همین و می خواد ... سرت و درد نیارم با کلی بدبختی رفتیم خواستگاری پانته آ ... اونم واسه لجبازی با حامد بله رو گفت ... چقدر تو گوشش خوندم یکم صبر کن اما به خرجش نرفت ... حامد جبهه بود که عروسی کردن ... لحظه ی عقد پانته آ بغض کرده نگام کرد ... اما من هیچ کاری از دستم بر نمیومد ... وقتی حامد برگشت پارمین یه ماهه بود ... خبر عروسی حمید و خودم بهش دادم ... اولش با ناباوری نگام کرد و گفت شوخی می کنم ... بهش گفتم بچه شون هم دنیا اومده ، چشمت روشن ، عمو شدی ... کوله پشتیش از دستش سر خورد و رو زمین افتاد ... گفت مبارکه اما از نگاش غم می بارید ... دو روز بیشتر نموند و برگشت جبهه ... پانته آ گاهی به حامد التماس می کرد و می گفت پشیمون شده اما حامد محلش نمی ذاشت ... یکی دوبارهم حمید موقع این عجز و لابه های پانته آ دیدشون و همین باعث شد رو رفتارهاش حساس بشه ... پانته آ خوش بر و رو بود و دور و برش خاطرخواه زیاد تاب می خورد ، هر بار یکی به اون حرفی می زد یا بد نگاه می کرد انگار هیزم رو آتیش تعصب حمید می ریختن ... حمید طوری شده بود که وقتی می خواست بره سر کار در و رو پانته آ و پارمین قفل می کرد ... هر چقدر هم نصیحتش می کردم فایده نداشت ... پانته آ جون به لب شده بود ... از خودش و زندگیش بدش میومد ... اونقدر از حمید متنفر بود که نمی ذاشت بهش دست بزنه ، حمید هم یه روز از کوره در رفت و ...
صبحش اتفاقی رفتم خونه شون ... پانته آ با لباس خواب پاره و بی حال روی مبل کز کرده بود ... حمید هم بدون اینکه چیزی بگه از خونه زد بیرون ... پانته آ بغلم کرد و مثل ابر بهار اشک می ریخت ... می گفت حالش از این زندگی بهم می خوره و از این حرفها ... دو ماه بعدش فهمیدم پانیذ و بار داره ، پانته آ خودش و به آب و آتیش می زد تا سقطش کنه ... اما خدا رو شکر بچه سالم به دنیا اومد ... پانته آ حتی یه بار هم بغلش نکرد و بهش شیر نداد ... زندگیششون کج دار و مریز می گذشت تا اینکه...
تا اینکه خبر شهادت حامد و آوردن ... گفتن تو یکی از عملیاتهای شناسایی پاش رفته رو مین و ...
صدای کوکب می لرزید.
کوکب - پانته آ مثل دیوونه ها شد و به زمین و زمان بد و بیراه می گفت ... حمید هم که درگیر کارهای مراسم حامد بود ، کمتر باهاش هم کلام می شد و کاری به کارش نداشت ... یه روز حمید خونه نبود ، پانته آ از خواب که بیدار شد کبکش خروس می خوند ... به من گفت برو یه دوش بگیر تا حال و هوات عوض شه ... آخه همش واسه حامد اشک می ریختم ... انقدر گفت تا قبول کردم برم حموم ... وقتی بیرون اومدم در حال باز بود ، پارمین تو حیاط گریه می کرد و پشت سر هم می گفت مامانم رفته بازار ... با بدبختی آرومش کردم ... شب که حمید برگشت و جریان و بهش گفتم قیامت به پا کرد ، تا خود صبح دنبالش می گشت اما نتیجه ای نداشت ... اون مدت بچه ها رو من نگه می داشتم پانیذ که چیزی حالیش نبود اما پارمین شبها تو خواب گریه می کرد و بهونه ی مامانش و می گرفت ، لب به غذا نمی زد و از صبح تا شب رو پله های جلوی حال می نشست و به در حیاط چشم می دوخت... حمید هم روز به روز عصبی تر می شد تا اینکه اون روز شوم ...
به صورت خیس از اشک پارمین نگاه کرد و با تامل گفت :
- یکی از آشناها خبر آورد پانته آ و خانوادش واسه همیشه از کشور خارج شدن ... حمید همون روز رگ دستش و با تیغ زد ... من هول شدم و با عجله رفتم که کمک بیارم ، یادم رفت بچه ها تو خونه تنهان ... وقتی با عمو و بابام برگشتم خونه ... پارمین جلوی در اتاق حمید افتاده بود ... از دهنش کف میومد بیرون و دست و پا می زد ... سریع هر دو شون و رسوندیم بیمارستان ... گفتن پارمین با دیدن باباش تو اون وضع دچار شوک شده و تشنج کرده ... یکی دو روز بعد حال جسمیش خوب شد ... اما دیگه بهونه ی مامانش و نمی گرفت ، جلوی در حال نمی نشست و هر غذایی که بهش می دادیم می خورد ... همه فکر کردن حالش خوب شده اما من گاهی نگرانش می شدم چون اسم عروسکهاش و یادش نمیومد و دیگه هیچ کدوم از دوستهاش و نمی شناخت ... انگار حافظه اش به کل پاک شده بود ... اون زمان ما خیلی مشکل داشتیم ... شهادت حامد ، رفتن پانته آ ، دیوونه بازیهای حمید تازه چند وقت بعدش پدرمم به خاطر سکته ی قلبی فوت شد ... تو اون شرایط همه اونقدر درگیر بودن که کسی وقت نداشت به رفتارهای پارمین توجه کنه ... بعدش هم ما اومدیم تهران و در ظاهر همه چیز فراموش شد
نیاز - حال پارمین چطوره؟
کوکب نگاهش کرد.
کوکب - به رو به روش خیره شده و گریه می کنه
نیاز - دلداریش بدین ... فرض کنین هنوز یه دختر بچه ست ... بغلش کنین و موهاش و نوازش کنین
پازلهای پراکنده ی ذهن پارمین در کنار هم قرار گرفت. ماجراهایی که کوکب تعریف می کرد مثل یک فیلم سینمایی در ذهنش نقش می بست. سرش را روی زانویش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد ... اشک می ریخت ... برای مادری که هیچ وقت از بازار برنگشت ... برای پدری که هیچ وقت تکیه گاهش نبود ... برای کودکیش که در ماتم اشتباهای بزرگترها گذشت ... برای خودش که ثمره ی انتقام بود نه عشق ... به خاطر ... به خاطر تمام روزهای بد گذشته و تمام لحظه های خوب از دست رفته گریه کرد. کوکب کنارش نشست ، سرش را روی پای او گذاشت و با سوز اشک ریخت. کوکب موهایش را نوازش کرد.
- گریه کن عزیز عمه ... بذار دلت سبک شه
پنج ماه بعد
با شوق در حال را باز کرد.
- سلام به همگی
کسی در حال نبود ، با صدایی بلند گفت :
- کجایید ... عمه ، شهره جون ... موشی
پانیذ از اتاقش بیرون آمد.
- سلام ... چی شده داد و هوار راه انداختی
زری هم در چارچوب در آشپزخانه ایستاد.
- سلام خانم جون ... اتفاقی افتاده
خندید. جعبه ی شیرینی را باز کرد و مقابل او گرفت.
- از امشب سریالی که توش بازی کردم پخش می شه
پانیذ جیغی از خوشحالی کشید و پله ها را دو تا یکی پایین آمد.
- ای ول ... از فردا کلی معروف می شی
بعد یکی از شیرینی ها را برداشت و گاز بزرگی به آن زد. رو به زری کرد.
- عمه و شهره جون خونه نیستن؟
زری یکی از شیرینی ها را برداشت.
- نه خانم جون ... رفتن خرید ... ساعت چند سریالتون و می ذارن؟
- حدود ساعت ده
پانیذ دستهایش را به هم کوبید.
- آخ جون ... امشب کلی بهت می خندیم
لپ پانیذ و کشید.
- تو جرات داری بخند ببین چه بلایی سرت میارم
بوی سوز می آمد به زری نگاه کرد.
- چیزی رو گاز گذاشتین؟
زری به صورتش کوبید و با عجله به آشپزخانه رفت. دود از قابلمه بلند می شد. گاز را خاموش کرد و قابلمه را در سینک گذاشت.
- وای شرمنده خانم ، تموم گوشتهای غذا سوخت
لبخند زد و پنجره را باز کرد. نسیم خنکی به صورتش خورد ... صدای نیاز در گوشش پیچید ... همیشه ی جنبه ی خوبه هر اتفاق و پیدا کن و ازش لذت ببر
- اشکال نداره زری جون باید سوختنش و به فال نیک بگیریم
بعد به طرف زری برگشت.
- می ریم رستوران شام می خوریم مهمون من ... چطوره ؟
چشمهای پانیذ از خوشحالی برق زد و با عجله از آشپزخانه بیرون رفت. زری هنوز هم ناراحت بود.
- اما کوکب و شهره خانم بازارن
- خب زنگ بزن و جریان و بگو ... بگو برن رستوران قصر طلایی تا ما برسیم
به سمت در آشپزخانه رفت که یاد مطلبی افتاد و به طرف زری برگشت.
- بهش بگو به خاطر شروع سریال دعوت من هستین ، لازم نیست چیزی از سوختگی غذا بدونه
لبخندی روی لب زری آمد.
- ممنون خانم جون
چشمکی به او زد و به طرف اتاقش رفت. مقنعه اش را با شالی قرمز رنگ عوض کرد. پانیذ وارد اتاق شد.
- من آماده ام
کیفش را برداشت و به سمت او رفت.
- بریم
- به سیاوش زنگ نمی زنی؟
رابطه اش هنوز با سیاوش خوب نشده بود.
- نه ... فکر کنم امشب شیفته
پانیذ شانه اش را بالا انداخت و همراه او از اتاق خارج شد.
- وای فکر کنین سیاوش ببینه بازیگر مَرده تو سریال داره از پارمین خواستگاری می کنه ... چه حـــــــــــالی می شه
پانیذ لبخندی به پهنای صورتش زد و بی توجه به چشم غره ی او ادامه داد.
- اوه اوه ، موقعی که پارمین با لباس عروس می شینه کنار آقا داماد و بگو ... باید با کپسول آتشنشانی سیاوش و خاموش کنیم
شهره خندید.
- اگه توی وروجک آتیش به پا نکنی و حرفی نزنی مشکلی پیش نمیاد
پانیذ لبخندی شیطانی به لب آورد و به پارمین خیره شد.
- بستن در دهن من خرج بر می داره
کوکب اخمهایش در هم رفت.
- خرجش یه پس گردنیه ... حق نداری از این حرفها جلو سیاوش بزنیا
زری و شهره خندیدند. پانیذ پشت چشمی نازک کرد و با دلخوری گفت :
- بابا یکم می خواستم شوخی کنم ... بزرگ شدمه ، این چیزها رو می فهمم دیگه
گارسون غذا ها را روی میز گذاشت ، گوشیش زنگ خورد. با تعجب به صفحه اش خیره شد.
- کیه ؟
به کوکب نگاه کرد.
- امروز چهار شنبه ست دیگه
- نه عزیزم پنج شنبه ست
گوشه ی لبش را گاز گرفت و جواب داد.
- الو سلام سیاوش
- سلام اتفاقی افتاده ؟
- نه ... همه خوبیم
- پس چرا خونه نیستین ... کجایین؟
آهسته گفت :
- رستوران
سیاوش کمی مکث کرد.
- رستوران !!!! چرا منتظر نموندین تا منم بیام
شهره رو به پانیذ کرد و آهسته گفت :
- مگه به سیاوش نگفتین میاین اینجا؟
پانیذ نی نوشابه را از دهانش در آورد.
- نه ... پارمین گفت سیاوش شیفت شبه
سکوتش پشت گوشی طولانی شد. سیاوش گفت :
- خوش بگذره ... خدافظ
گوشی را قطع کرد و سرش را پایین انداخت. شهره گفت :
- اشکال نداره عزیزم ، براش یه پُرس می بریم خونه
لبخند محزونی به لب آورد.
- خیلی بد شد
- الان غذات و بخور گلم از دهن میفته ، برگشتیم ازش عذر خواهی کن
تبسمی کرد و به ظرف غذایش چشم دوخت.
وارد حال شدند. سیاوش که روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود با دیدن آنها از جایش بلند شد.
- سلام
- سلام مادر ... شام خوردی؟
- نه ، ولی اشتها ندارم چند تا از این شیرینی دانمارکیها خوردم
کوکب با دلسوزی گفت :
- شیرینی که هیچ جای دل آدم و نمی گیره ... الان واسه ات این غذاهه رو گرم می کنم
بعد با زری به آشپزخانه رفتند.
- خودتون و تو زحمت نندازید کوکب خانم واقعا سیرم
پانیذ با شیطنت گفت :
- این غذا با بقیه غذا ها یه فرق بزرگ داره باید حتما بخوریش
سیاوش ابروهایش و بالا برد.
- چه فرقی داره ؟
- خانمت مهمونمون کرده بود ... آخه امشب سریالش پخش می شه ، این شیرینی دانمارکی ها هم واسه همونه
سیاوش به پارمین خیره شد.
پانیذ کیفش را برداشت و در حالی که سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد به طرف پله ها رفت. شهره زیر لب گفت :
- آخر آتیشش و سوزوند
نگاه سیاوش دلگیر بود. کنارش نشست و دستش را روی شانه ی او گذاشت. سیاوش هیچ عکس العملی نشان نداد. به شهره نگاه کرد. شهره دستش را به نشانه ی خراب بودن اوضاع تکان داد و به طرف اتاقش رفت.
آهسته گفت :
- فکر کردم امروز شیفتی ؟
- می تونستی یه زنگ بهم بزنی
حرفش منطقی بود ، جوابی نداشت. سرش را روی شانه ی سیاوش گذاشت.
- ازم دلخوری؟
سیاوش کنترل تلویزیون را برداشت و بی هدف کانال را عوض کرد.
- نه ... به این راحتی ازت دلخور نمی شم
لبخند زد.
- یعنی من و بخشیدی ؟
سیاوش بی تفاوت گفت :
- آره
- پس چرا اینقدر باهام سرد برخورد می کنی؟
سیاوش پوزخندی زد.
- خودت این طور می خوای
به چشمهای پارمین خیره شد.
- غیر از اینه ؟
با تردید گفت :
- من زن خوبی واسه ات نیستم ، می دونم
سیاوش اخم کرد.
- دلم نمی خواد راجع به این موضوع حرف بزنیم ... سریالت کی شروع می شه؟
- نیم ساعت دیگه
زری با سینی غذا از آشپزخانه بیرون آمد و مجبور شد از سیاوش فاصله بگیرد.
دیگر ذوقی برای دیدن سریال نداشت. به اتاقش رفت و روی صندلی میز آرایشی نشست ، به چهره اش در آینه خیره شد. از زمانی که با نیاز صحبت می کرد بیشتر مشکلات گذشته اش حل شده بود ، تنها مسئله ی باقی مانده نوع رابطه اش با سیاوش بود که باید آن را حل هم می کرد. شالش را روی تخت انداخت و کش موهایش را باز کرد. لبخندی زد و به طرف کمد لباسهایش رفت. تاپ و دامنی را که شهره برایش خریده بود در آورد. یاد ماجرای تولد افتاد ... لباس مکش مرگ ما ... آن را پوشید و به اتاق سیاوش رفت.
سیاوش طبقه ی پایین بود ، بدون اینکه چراغ را روشن کند روی تخت او دراز کشید. به چند ما پیش فکر کرد که اینجا خوابش برد. خندید و پتو را تا روی سرش بالا آورد.
خندید و پتو را تا روی سرش بالا آورد.
دستی تکانش می داد. چشمهایش را باز کرد ، سیاوش کنارش روی تخت نشسته بود با عجله از جایش بلند شد.
- سلام ، صبح بخیر
سیاوش متعجب ابروهایش را بالا برد و به ساعت نگاه کرد ، متوجه سوتیش شد ولی خودش را نباخت.
- قبلا گفته بودی هر وقت دلم خواست می تونم بیام اینجا
سیاوش چیزی نگفت. خندید و به چشمهایش زل زد.
- چرا اینطوری نگام می کنی؟
- برو تو اتاقت پارمین حوصله ی موش و گربه بازی ندارم
بعد از روی تخت بلند شد و دکمه های یقه ی تیشرتش را باز کرد.
- من جایی نمی رم
سیاوش پوزخندی زد و تیشرتش را تا نیمه در آورد.
- هنوزم نمی خوای بری
پتو را دورش پیچید و ابروهایش را بالا برد. سیاوش تیشرتش را دوباره پوشید و روبه رویش روی تخت نشست.
- وقتی نباشی خودم و قانع می کنم که دستم بهت نمی رسه ولی این طوری ... من نه عابدم نه مرتاض ، تحملم یه حدی داره ... با اعصابم بازی نکن
بی توجه به حرفهای سیاوش سرش را روی بالش گذاشت و چشمهایش را بست.
- پارمین
اعتنایی نکرد. سیاوش کنارش دراز کشید.
- معنی این رفتارها چیه؟
- دلم می خواد پیش تو بخوابم
سیاوش زهر خندی زد و پلکهای او را از هم باز کرد.
- چرا ؟
به چشمهای سیاوش خیره شد.
- چون شوهرمی
سیاوش با صدای بلند خندید و دست چپ پارمین را جلوی چشمش گرفت.
- زن شوهر دار حلقه داره ، وقتی حلقه ات و در میاری یعنی شوهری در کار نیست
دستش را مشت کرد و از دست سیاوش بیرون کشید.
- پنج ماه پیش تو اتاقت گمش کردم ، چند بار وقتی خونه نبودی اومدم اینجا و دنبالش گشتم ولی نبودش
- اگه واسه ات مهم بود گمش نمی کردی
سیاوش سرش را روی بالش گذاشت و به سقف خیره شد. سرش را نزدیک سیاوش برد و گردنش را بوسید. سیاوش با چشمهایی گرد شده نگاهش کرد.
- امشب خیلی عجیب شدی
آهسته گفت :
- یه حلقه دیگه واسه ام می خری؟
نگاه سیاوش روی لبهایش لغزید.
- اگه تا چند ثانیه دیگه از اینجا نری ممکنه بلا مَلا سرت بیارم
نفسهای داغ سیاوش به صورتش می خورد. لبخندی زد و دوباره گفت :
- یه حلقه دیگه واسه ام می خری؟
سیاوش دستش را زیر سر او گذاشت.
- اگه بهم بله بگی واسه ات می گیرم
- من که سر سفره عقد بهت بله گفتم
سیاوش ابروهایش را بالا برد.
- نه ، اون بله فرمالیته بود ... دلم می خواد بله حقیقی و بشنوم ... بله ای که چون و چرا و تبصره ماده نداشته باشه
منظور سیاوش را فهمید و با شرم گفت :
- بله
سیاوش با تعجب نگاهش کرد.
- مطمئنی ؟
سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
سیاوش از کشوی پاتختی جعبه ی کوچکی را بیرون آورد و مقابلش گرفت.
- بازش کن
جعبه را باز کرد و بهت زده گفت :
- وای ... این حلقه ی خودمه ؟
- آره ، زیر تخت پیداش کردم
حلقه را دستش کرد ودر آغوش سیاوش رفت. سیاوش با شیطنت به صورتش خیره شد. سرش را بلند کرد و انگشت اشاره اش را مقابل او گرفت.
- الان نه
سیاوش کلافه گفت :
- جون به لبم کردی ، چرا نه
خندید.
- باید یه قولی بهم بدی ؟
سیاوش چشمهایش را تاب داد و بی حوصله گفت :
- چه قولی؟
معصومانه به او خیره شد.
- تا وقتی که از خودمون مطمئن نشدیم ، هیچ فرشته ای و به زمین دعوت نکنیم ... نمی خوام بچمون سختی های که من و تو کشیدیم و تجربه کنه
سیاوش با محبت نگاهش کرد و دستش را روی قلبش گذاشت.
- قول می دم
بعد صورتش را نزدیک آورد.
- اگه حرفی ، حدیثی ، چیزی گوشه ی دلت داری همین الان که داغ کردم بگو ... همه رو بی برو برگرد قبول می کنم
خندید.
- نه ... دیگه چیزی نیست
و لحظه ای بعد ...
زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست، بلکه در یک سو نگریستن است.(آنتوان دو سنت اگزوپری)
با آرزوی بهترینها برای شما
آذرمیدخت
ساعت 10 :10 دقیقه 10 /5 /91
عکس دختران ایرانی کلیک کن
مطالب مرتبط
بخش نظرات این مطلب
- دانلود آهنگ هادی نارویی به نام احساس اجباری
- دانلود آهنگ حامد زمانی به نام امام رضا
- داستان جدای
- عشق
- سخن بزرگان
- اس ام اس خنده دار-13
- اس ام اس عاشقانه-13
- اس ام اس خنده دار-25
- اس ام اس خنده دار-27
- داستان درویش و پادشاه
- لینک ساخت انواع آیدی ها
- داستان سهم ما از زندگی
- داستان درخواست مرخصی
- اس ام اس خنده دار-63
- داستان بهلول و مرد صیاد
- داستان نماینده فروش شرکت کوکاکولا
گیسو -
پاسخ:خخخخخخ - 1394/6/28/softwaren
نگارییییی - من دوستامو میخام - 1394/2/28
نگارییییی -
پاسخ:ناراحت نباش - 1394/2/24
raha - خعلیییییییی باحال بود
پاسخ:خخخخ اره - 1393/12/23/softwaren
زندگیت - پاسخ:ههههه - 1393/11/11
هلنا -
زیباترین دختر دنیا را در لینک زیر ببینید
آپم به من سر بزن
امین - - 1393/2/16
✿·٠•●♥نرگس♥●•٠·✿ - سلاملکم
فرشاد خان وب خوفی داری ما لینکتون کردیم
دوست داشتی بلینک
پاسخ:لینک شدی نرگسی - 1393/2/11
خ - عالی بود - 1392/11/14
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان
- ღ♥ღ رآز مـــرگ گــل ســـــــرخ ღ♥ღ
- .* ...*I Love.
- Best girl
- ♥ ڪافــه دخترونـــه منـــــ♥
- ❤ ما به هم نمیرسیم ❤
- آتش نشان قلب ها
- سازمان سنجش کشوری
- فیس تو فیس
- ღ.¸`((♥♥سرپناه عشاق♥♥))
- lost memories
- 1dar1
- سیب سرخ
- آرایش طبیعی (لکه برداری از تمام بدن)
- حواله یوان به چین
- خرید از علی اکسپرس
- دزدگیر دوچرخه
- پرده کرکره ای
- تشک طبی برای دیسک کمر
- کاشی سنتی